اطلاع از بروز شدن
دوشنبه 93 بهمن 13
امروز با دو جوان کمبینا و در عین حال نخبه آشنا شدم. برادر و خواهری که تا سالهای آخر راهنمایی با کمک عینک میدیدند و به وسیلهی ذرهبین درس میخواندند و کتاب مطالعه میکردند.
این دو عزیز، در اثر نوعی بیماری ژنیتیکی رفتهرفته بینایی خود را آنقدر از دست دادهاند که حالا دیگر جز سایه روشنی مبهم چیزی نمیبینند. در واقع میتوان گفت فقط نور و ظلمت را حس میکنند نه چیز دیگری. با این حال هردو در مقاطع بالای تحصیلی هستند. خواهر، دانشجوی مقطع دکتری جامعه شناسی در دانشگاه تهران است و برادر، دانشجوی ارشد.
به آنان گفتم: از آنجا که شما قبلاً بینایی داشتهاید، طبیعتاً از اجسام و رنگها و حتی مفاهیمی چون زشتی و زیبایی، تصوری دارید. یعنی الان وقتی بگوییم فلان چیز زیبا یا زشت است، درکی از این مفاهیم دارید و یا حتی اگر از رنگها سخن بگوییم، شما آنها را میشناسید و درکشان میکنید. اما عزیزانی که نابینای مادرزاد هستند چگونه این مسایل را تصور میکنند و مفاهیم آن را درک میکنند؟
توضیحاتی دادند، اما جملهای که خواهر گفت، حالم را دگرگون کرد. گفت یکی از دوستان نابینایم میگفت: وقتی شما میگویید سر و کلهی اتوبوس از دور پیدا شد، من درک نمیکنم یعنی چه...
پ ن: میتوانم بگویم تقریباً به هم ریختم. چه نعمتهایی که اصلاً وجودش را درک نمیکنیم و اهمیتش را نمیدانیم. راستی به نظر شما کدام سختتر است؟ اینکه نابینایی که سابقهی بینایی دارد و حالا نمیبیند، اما مفاهیم و تصاویر اشیاء را در ذهن دارد؛ یا نابینای مادرزادی که حتی مفاهیم اینچنینی را درک نمیکند؟